۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

بعد از چهل روز ...


آنچه از من خواستى ، با كاروان آورده ام




يك گلستان گل ، به رسم ارمغان آورده ام



از در و ديوار عالم ، فتنه ميباريد و من



بى پناهان را بدين دارالامان آورده ام



اندر ين ره از جرس هم ، بانگ يارى برنخاست



كاروان را تا بدينجا، با فغان آورده ام



بسكه من ، منزل به منزل ، در غمت ناليده ام



همرهان خويش را چون خود، بجان آورده ام



تا نگويى زين سفر، با دست خالى آمدم



يك جهان ، درد و غم و سوز نهان آورده ام



قصه ويرانه شام از نپرسى ، بهترست



چون از آن گلزار، پيغام خزان آورده ام



خرمنى ، موى سپيد و دامنى ، خون جگر



پيكرى بى جان و جسمى ناتوان آورده ام



ديده بودم با يتيمان مهربانى ميكنى



اين يتيمان را بسوى استان آورده ام



ديده بودم ، تشنگى از دل قرارت برده بود



از برايت دامنى اشك روان آورده ام



تا نثارت سازم و گردم بلاگردان تو



در كف خود، از برايت نقد جان آورده ام



نقد جان را ارزشى نبود، ولى شادم چو مور



هدايه اى ، سوى سليمان زمان آورده ام



تا دل مهر نفرينت را نر نجانم ز درد



گوشه اى از درد دل را، بر زبان آورده ام



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر